مثل كتاب‌ها

احمد زاهدي لنگرودي
idehazdamha@yahoo.com

مثل كتاب‌ها


احمد زاهدي لنگرودي

مي‌گفت: «بخون, يكي دو جلد اولش سخته, يعني تا وسط‌هاي جلد سه يه‌كمي خسته‌كننده‌ست, ولي بعد از اون جالب مي‌شه.»

پرسيدم: «تاكجا؟»

گفت: «تا هرجا كه بخواي, من فقط دربست مي‌رم.»

نشستم و شيشه را بالا كشيدم تا باد پاييز صورتم را نسوزاند.

از پله‌ها پايين مي‌رفتم, يكي روبه‌رو و دو نفر پشت‌سرم مي‌آمدند, زيـرزميني آن‌جا بود كه هيچ دريچه‌اي نداشت و ديوارهايش را كاشي‌هاي چركي و كثيف سفيد پوشانده‌بود.

«اون زمان, اين‌هارو دست نويس مي‌كرديم, يادمه نويسنده‌ش رو كه گرفتن گفتن جرمت اينه كه كتاب‌هات, تو خونه‌ي هركي كه ما دستگيرش مي‌كنيم هست.»

ترس برم داشته بود, ترسي شرمگين كه به پيرمرد چه مي‌شود گفت؟ درد سيلي‌هايي كه مثل سيل بر صورتم سرازير شده‌بودند, از هرچه كتاب و نويسنده متنفرم كرده بود. «آخر مي‌رم سراغ كوپن فروشي ...»

«آخرش كه چي؟ فكر مي‌كني كوپن مي‌تونه كاري كنه؟ يه ورقه‌ي كوچيكه كه روش نهايتاً اسم چند قلم جنس‌رو مي‌نويسن, ولي يه رمان ... »

«آقا, چراغ چشمك‌زنه, چرا وايسادي؟»

«نفرموديد كجا تشريف مي‌بريد؟»

«جاي خاصي نمي‌رم, نزديكه, پياده مي‌شم»

پياده شدم و كرايه‌اي ندادم, مسيري نيامده بودم, فقط قبل از پياده شدن شيشه را مثل اول پايين آوردم.

«ديوونه!!! »

«اين كار شرم‌آوره, زنده‌گي نمي‌كنيم كه, خاطره‌ي يه عمر تو اين كتاب‌هاست, بعضي يادگار دوستي‌, امضإ شده, اما مشكل زياده و جايي براشون ندارم, خاصه اين‌كه داشتنِ چندتاييش هم اسباب دردسرِه؛ جا كه بهانه‌ست, پول ندارم, به ما هم كه مي‌دوني جايي كار نمي‌دن, نه‌كه نخوان بدن, مي‌ترسن, همه جا كنترل مي‌شه.»

فراش عبوسي برگ‌هاي خشك را كناري كُپه كرده و آتش مي‌زند. به بالا نگاه مي‌كنم, درخت‌ها تقريباً خالي‌اند, ديگر برگي نمي‌ريزد. پاييز چه زود تمام مي‌شود. برگ‌ها آتش مي‌گيرند.

«آقا مگه تفنگه؟ اين چارتا كتاب چه خطري داره؟ من چه مي‌دونستم بعضي مجوزها رو خودتون هم قبول ندارين, نسوزونين آقا, تو رو خدا, آخه اين ديوان شعر قديميه, شاعرش هشتصد ساله كه مرده»

اين حرف‌ها هم خود اسباب دردسر ديگري بود كه به آن راه‌پله و زيرزمين ختم شد و انگار هيزمي كه آن‌دم آتش را سركش‌تر مي‌كرد و مأموران را دلگرم‌تر.

سيگاري مي‌گيرانم و پياده به سمت پايين خيابان, آن‌جا كه پيرمرد در اتاقي كوچك و تنها زنده‌گي مي‌كند, مي‌روم.

«فقط خوندن كه نيست, بايد عمل هم كرد, ببينم, از نويسنده‌هاي خارجي چيزي خوندي؟»

چه خوش‌خيال بود پيرمرد, يا اميدوار؟! به هرحال هرچه كه بود به من نياز داشت كه كتاب‌ها را به پول نزديك كنم. كتاب‌هايي كه حالا دود شده‌اند. دود شده‌اند و رفته‌اند. رفته‌اند كه رفته‌اند. چشم به‌هم زدني ديدم جلوي در خانه‌ ايستاده‌ام, در آخرين قدم برگ خشكي زيرپايم صدا كرده‌بود. نگاه كه مي‌كنم چيزي جز گردي زرد كه در باد برده مي‌شود از آن نمانده. پير مرد اين‌روزها پريده‌رنگ و تكيده‌تر شده‌بود.

«حتماً يه جاي خوب پهنِشون كن, زيرشون روزنامه بذار, كنار خيابون يا جوي‌آب نذاري كه ماشين‌ها رد مي‌شن خرابشون مي‌كنن, خلاصه جون تو و ...»

ده دقيقه‌اي است كه مانده‌ام پشت در و در را باز نمي‌كند. مانده‌ام كه جايي نمي‌رفت, مخصوصاً كه مي‌دانست من اين ساعت مي‌آيم.

«اين را سه بار خوانده‌ام, دوجلد از سه‌تايش را البته, سومي هنوز ترجمه نشده. اين جور كتاب‌ها را بايد خوب ياد گرفت, فرق دارند با داستان و رمان.»

و اشاره‌اش به «اين» اسكناسي است كه از پول فروش كتاب به‌دست آورده. در را كه شكستم, گفتم نكند پير مرد ... . اما نيست, هيچ‌جا حتي توي مستراح, بلند و به‌اسم صدايش مي‌زنم. نيست. جايي نداشت!

«هميشه يه چيزي هست كه از زند‌گي آدم با ارزش‌تره, شايد ارزش بقا, به همين بهاش باشه.»

بيرون مي‌زنم به دنبالش. مسير آمده را برمي‌گردم. نيست كه نيست. از كپه‌ي بزرگ برگ كنار خيابان حالا تنها خاكستري برجا مانده و دودي كه بي‌حوصله به‌هوا مي‌رود. شايد پيرمرد هم مثل كتاب‌ها ...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30150< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي